گاهی در خیالم آنقدر به تو نزدیکم که حتی میتوانم صدای نفسهایت را بشنوم. یک روزهای کلافه و سرگردان تمام خانه را زیر رو می کنم تا مگر راه نجاتی بیابم از این همه دلتنگی. اما نمی شود که نمی شود. مثل همین حالا که تصمیم گرفتم هران چه در دلم می گذارد را بیان که واجهی را از قلم بیندازم برایت بازگویم. یک جاهایی هست که با خودت فکر میکنی حاضری تمام زندگیت را بدعی تا شاید او که دوستش می داری زندگی را بیکم و کاست دربر گیرد. و این شاید قلاسه همه ی حرف های من با توست فای ور چشمانی که حتی یک بار دیگری را با تو اشتباه بگیرد.