راستش شنیده بودم آدمها میان تا برن... هیچ کس نباید دل ببنده به عبور نگاهی که معلوم نیست برای اون باشه یا نه... اما وقتی تو رو دیدم، تموم شنیده هامو دور انداختم... من تو رو مثل قهرمان دنیای بچه ها دیدم... قهرمانی که قرار بود بیاد و دستامو بگیره و منو از میون تموم تنهایی هام نجات بده... دستهای تو معجزه بود و اون موقع چطور میتونستم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاقات اون طوری بیفته که من میخوام... اون روز عشق با تمام توانش کاری کرد تا تمام روزهای آینده با تو از مقابل چشمام رد شن... من از اون روز... از همون روز اول تو رو کنار خودم برای باقی مونده ی عمرم خواسته بودم... و خواهم خواست... بمونی برام...